محل تبلیغات شما

یک عدد مامان



فرشته رو خیلی وقت هست می شناسمش از وقتی ستایش دوساله بود از همون زمان های شیمی درمانی.دنبال یکی می گشتم که توی کار خونه بهم کمک کنه بعد از کلی رفتن و اومدن خانوم های مختلف بالاخره فرشته پیدا شد تبعه ی افغانستان هست و وقتی ازدواج می کنه با همسرش میاد ایران و سه تا بچه هاش ایران بدنیا میان بعد از اون دیگه افغانستان نرفته و بچه هاش هم تابحال کشور مادریشون رو ندیدن .وقتی اومد پیش من همسرش ماهها بود رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتن اون رو با سه تا بچه و یک خونه ی سی متری اجاره ای تنها گذاشته بود  دختر بزرگش که اون موقع دبیرستانی بود با خانواده ی شوهرش که ساکن تهران هستن در ارتباط هست و میگه اونا هم خبری از شوهرم ندارن کلا هم دل خوشی ازش نداره و میگه خیلی اذیت میکرد و یکروز هم چمدانش رو بست و رفت و هیچ حرفی هم نزد .توی این سالها بهش وابسته شدم زن خوب و مهربون و از همه مهم تر قابل اعتمادی هست .گاهی دلخوری هم پیش اومده ولی درمجموع دوستش دارم 

از وقتی بچه هاش بزرگتر شدن دردسرهاش هم بیشتر شد هر روز دختربزرگترش یک دردسری براش ایجاد میکرد و برام عجیب هم بود که چقدر این دختر طلبکار مادر هست نمی تونست یک کار نصف و نیمه پیدا کنه که حداقل خرج تحصیل خودش رو دربیاره یا حداقل مراعات مادرش رو بکنه که با کار کردن خونه ی این و اون هزینه ی زندگی چهارنفرشون رو تامین میکنه فرشته تازه وقتی میرسید خونه باید غذا برای بچه هاش می پخت و خونه ی خودش رو جمع و جور میکرد

و حالا دخترش با دوست پسرش گذاشته و رفته .انگار یکروز دعواش میشه و وسایلش رو جمع میکنه و با دوست پسرش میره

فرشته گریه میکرد و میگفت انگار سرنوشت من هی باید تکرار بشه اون از پدرش و حالا دخترم

بهش دلداری میدادم و گفتم غصه نخور دخترت دیگه بزرگ شده و بالاخره باید یکروز میرفت میگه اخه پسر رو می شناسم دست بزن داره چقدر بهش گفتم دور این پسر رو خط بکش و درس ات رو بخون. امیدوارم پشیمون نشه


پ.ن: ستایش برای اجرای باله اش داره تمرین میکنه. سپهر که کنار من نشسته زیر لب میگه وااای خدای بزرگ یعنی من باید دوساعت همچین حرکات ابلهانه ای رو تحمل کنم بعد رو به من میگه مامان یعنی واقعا هیچ راهی نداره من نیام اجرا ؟





چندوقتی هست که دلم برای نوزادی سپهر و ستایش تنگ شده واسه اون موقعی که بوی بهشت میدادن و توی بغل جا میشدن 

هر خانوم بارداری رو که میبینم با حسرت نگاهش میکنم

فسقلی های گوچولو رو که نگو تا می بینمشون فقط دلم می خواد زیر گلوشون رو ببوسم و بو کنم 

خلاصه که بدجور دلم نوزاد می خواد 

به ستایش میگم کاش میشد یک نی نی داشتیم و ستی ذوق میکنه که وااای اره مامان کاش یکی دنیا بیاری .سپهر هم یک نگاه عاقل اندر سفیه می اندازه میگه خدا بهتون عقل بده بعدم خیلی جدی میگه یک وقت گول تشویق های ستایش رو نخوری ها اصلا از این کارهای احمقانه خوشم نمیاد

پ.ن: عروس خارجی باردار هست و بشدت مریض دلم پیشش هست چقدر سخته دور بودن کاش خوب بشه




بعد از یک سفر یکهویی و کوتاه از مشهد برگشتم و توی گروه خانوادگیمون نوشتم من رسیدم 

برادرجان زیرش فرمودن تسلیت به داماد خانواده

دایی جانمان هم فرمودند داماد جان شادی های سه روزه یادش بخیر , قدرش رو ندونستی , حالا از امروز بکش 

یک همچین فامیلی دارم من



دیشب به مناسبت تولد ستایش ,چهارتایی رفتیم رستوران روبوشف .البته درخواست خودش بود .رستوران جالبیه و مورد علاقه ی بچه ها .این رستوران نزدیک خونه ی سابق مون هست و رفتیم یک گشتی توی محله زدیم و خونه رو از بیرون دیدیم و به پارک محله که خیلی وقت ها سپهر با دوستاش میرفتن اونجا فوتبال و گاهی اوقات هم من ستایش رو با کالسکه میبردم سر زدیم کلی مرور خاطرات بود توی همین خونه ستایش مراحل درمانش رو طی می کرد و زمان هایی که پارک خلوت بود میبردمش پارک تا حال و هواش عوض بشه 

ستایش چیزی یادش نمیومد ولی سپهر با جزییات یادش بود خب بالاخره ستی اون زمان خیلی کوچولو بود 

وقتی نشستیم توی رستوران اهنگ همه چی ارومه رو گذاشته بودن یکدفعه رفتم توی حال و هوای اون یک هفته ای که ستایش بعلت تب و گلولبول سفید خیییلی پایین, بیمارستان بستری شده بود یادمه اون شبا توی بیمارستان هی این اهنگ رو گوش میدادم با اینکه اون وقتا هیچی اروم نبود ولی خیلی این اهنگ بهم ارامش می داد.بگذریم خلاصه که دیشب کلی تداعی خاطرات شد

هنوزم اون محله رو و اون خونه ی کوچیک رو دوست دارم



چند وقتی بود ستایش ناراحت و ناراضی بود که چرا باید توی کلاس هفده نفره ی ما دونفر اسمشون ستایش باشه و من چقدر بدشانسم و من هی میگفتم خوبه که, اتفاقا جالب میشه ادم یک دوست همکلاسی داشته باشه که هم اسمش باشه و اونم میگفت اخه خانوم معلم همه رو به اسم صدا می کنه ولی مادوتا ستایش رو با فامیل صدا می زنه .گفتم خب حق داره بیچاره چی کار کنه و اونم غر میزد که اگر اون یکی اسمش ستایش نبود همچین مشکلی پیش نمیومد منم بهش پیشنهاد دادم که به خانوم معلم بگه اونو ستی صدا کنه تا این مشکل دوتا ستایش بودن حل بشه ولی ستایش قبول نمی کرد و می گفت خانوم معلم گفته نباید اسم همدیگه رو کوچیک و خلاصه کنیم.و باید اسم همو کامل صدا بزنیم هرچی هم می گفتم مادر جان اون برای این همچین حرفی زده که شاید کسی دوست نداشته باشن اسمش مخفف باشه ولی تو که مشکلی نداری و ما هم توی خونه ستی صدات میزنیم خب برو بگو.ولی نمی گفت و هر روز هم غرهاش بیشتر میشد که چرا منو باید با فامیل صدا بزنن

اخرش خودم به معلمشون گفتم و از اون روز به بعد شد ستی و بسیار خوشحال و خندان


پ.ن: سپهر معتقده این چرندترین و سطحی ترین دغدغه و مشکلی هست که یک بچه می تونه توی مدرسه داشته باشه 



سلام 

من همون دوستی هستم که سه سال پیش توی یک پست  پیغامی در مورد گذشته خودم گذاشتیم که مثل ستایش ویلمز داشتم و حالا زمانی که برای بچه دار شدن می‌خواستم اقدام کنم بین دو راهی مونده بودم و براتون ازش نوشتم. امیدوارم یادتون اومده باشه. پیش از همه باید بهتون تبریک بگم که هنوز می نویسید من همیشه دوست داشتم همچین پشتکاری داشتم.


بذارید برگردم به داستان خودم
من بعد از تحقیقات زیاد تصمیم گرفتم که برم و از جدیدترین روشهایی که در زمینه ژنتیک به دست اومده برای تشخیص اینکه آیا بچم به ویلمز مبتلا خواهد شد یا نه استفاده کنم. برای همین با چند جا م کردم و قرار شد نمونه خون ما رو به آلمان بفرستند که هزینه‌ای در حدود 4000 دلار خواهد داشت. می تونم بگم که بعد از اینکه اون پستهایی که در جواب پستم تو وبلاگ شما گذاشته شد، خوندم خیلی بیشتر مصمم شدم که این کار رو انجام بدم چون اون موقع خودم رو یه آدم خودخواه دیدم و بهم بر خورد (البته الان نه) من الان که منطقی تر شدم متوجه هستم که چقدر اون زمان وسواس تو انجام دادن درست همه چیز داشتم من از اون حرفها ناراحت شدم چون می خواستم به همه ثابت کنم کامل ترین و درست ترین کار ممکن رو انجام می دم و اینکه من خودم دلسوزترینم و کسی حق نداره این رو زیر سوال ببره (هنوزم یادم هست که یه نفر گفته بود با اینکه مشکلی از نظر جسمی نداره دوست داره با همسرش یه بچه به فرزند خوندگی قبول کنه تا اینکه مثل احمقها بخواد ریسک داشتن یه بچه مریض رو بپذیره.)
با این حال تو آخرین مراحل بررسی و آزمون و خطا بودم که با یه آدم دوست داشتنی آشنا شدم البته قبل از این هم او رو مشناختم (ولی واقعیت اینکه نمیشناختم). فهمیدم این مسیری که من دارم میرم به کل با یک فرض قلت ساخته شده و چیزی که فرضش غلطه هر نتیجه گیری ازش هم غلطه من اشتباه کرده بودم و حالا یه نفر جرات این رو پیدا کرده بود که به صراحت به من بگه. 
من چیزی از خودم می‌خواستم که با ذات انسانیم در تناقضه من کامل بودن و اطمینان صد درصدی رو از خودم می‌خواستم. من می‌خواستم یه حصار دور خودم بکشم و از خودم و خونوادم در مقابل همه چیز محفاظت کنه هر چند که دیر ولی بالاخره فهمیدم که چه خیال خامی داشتم کار من از اساس غلط بود. می خوام در مورد شما صحبت کنم اگر به خودتون نگاه کنید می بینید که هرچند مسیر سختی رو طی کردید (مثل خیلی از آدمها) الان به مرحله‌ای رسیدید که در صورت مواجه شدن با یه مشکل (مثل بیمار شدن ستایش) چقدر منطقی باهاش مواجه می‌شید و چقدر خوب دنبال راه حل‌های درست می‌گردید توانایی که من با تلاش زیاد هنوز به طور کامل بهش دست پیدا نکردم من هنوز وقتی با مشکلی در مورد دخترم مواجه می‌شم خیلی زیاد نگران می‌شم و تو فرآیند تشخیص خیلی وسواس به خرج میدم اما به هر حال این دریای زندگی فقط از کسانی که بهشون سخت می‌گیره ناخداهای قهار می‌سازه.
راستی یادم رفت بگم من یه دختر دارم الان دو سالش هست و بعد از به دنیا اومدنش هر شش ماه یکبار سونوگرافی دادم با اینکه دکترها می گفتند که نیازی نیست من اصرار داشتم که انجام بشه خدا رو شکر تا حالا مشکلی پیش نیومده.
در آخر می‌خواستم در مورد این آدم خوب که به من کمک کرد صحبت کنم انسانی که پیشش خیلی راحتم و هر وقت بهش سر میزنم حتی در مورد یه موضوع کوچک پزشکی هم می تونم ازش م بگیرم بدون اینکه نگران اخم و تَخمش باشد در کل آدم خوبیه تجریبات بسیار ارزشمندی در مورد کار با بچه ها داره و اگر چیزی رو ندونه شجاعتش رو داره که بگه نمیدنم. من دوست داشتم این رو بهتون بگم و توصیه کنم اگر دوست داشتید یکبار با اون ملاقات کنید شاید مفید باشه (البته منظورم نیست که مشکلی هست ولی شاید حرفهایی بزنه که باعث آرامش بیشتر ستایش بشه) من خودم استرس زیاد دارم و ریشه همه اینها رو در گذشته می دونم به نظرم این از نکات منفی داشتن پدر و مادر بیش از حد نگران هست و این ویژگی معمولاً در تمام پدر و مادرهایی که درگیر بیماری فرزندشون بودن وجود داره که به مرور به بچشون سرایت میکنه. دکتر بابک ثابتی یک روان درمانگر خوب.
من این روزها زیاد در مورد نحوه تربیت فرزند می خونم و تا جایی که میتونم از این منابع زرد روانپزشکی دوری می کنم. اما در میان همه روانپزشکانی که کار روان درمانی با کودکان و نوجوانان رو انجام میدند کارل راجرز برام یه روان درمانگر برجسته هست. اون تو بچگیش کشاورز بوده یه جمله خیلی با ارزش داره می گه تو تمام دوران جونیم به این فکر می کردم که یه دونه برای اینکه رشد بکنه به چه چیزی بیش از همه نیاز داره. میگه بعد از تحقیقات زیاد به این نتیجه رسیدم اون هیچی نمی خواد فقط تو نباید لگدش کنی همین. میگه همین موضوع دقیقا در مورد انسان هم صادقه اون مسیر زندگی و رشد خودش رو خواهد یافت و طی خواهد کرد و آنچه تو باید به عنوان والد او انجام بدی مجموعه ای از نبایدهاست همین تو فقط جلوی رشدش رو نگیر. این آدم (کارل) 17 سال از عمرش رو تو بدترین دارالتعدیب‌های آمریکا صرف درمان نوجونهایی کرد که دیگه به هیچ صراطی مستقیم نبودند.

یک عدد مامان نوشت: برای خانواده ی کوچیکتون ارزوی سلامتی دارم و خیلی خوشحال شدم براتون همون موقع که دغدغه تون رو مطرح کردین خیلی به اینده ی ستایش فکر می کردم توی این سه سال هم هر وقت ستایش در مورد بچه داشتن حرف میزد ( کلا ستایش قسمت مادربودنش پررنگ هست و عاشق بچه ی کوچیکه و از بچه ها هم خوب مراقبت می کنه و همیشه میگه دوست داره یک عالمه بچه داشته باشه ) یاد شما می افتادم و الان کلی خوشحالم که روبراهین

پ.ن: حیفم اومد در حد کامنت بمونه  



صبح ها که میرم پیاده روی یک اکیپ اقایون مسن و بازنشسته رو همیشه می بینم که گوشه پارک باهم ورزش می کنن و گپ می زنن اغلب هم گپ هاشون ی هست البته این اواخر بیشتر بحث ها معیشتی شده 

امروز که از کنارشون رد میشدم داشتن دعا می کردن یکی از دعاها این بود"خدایا ما رو محتاج فرزندانمون نکن"

دلم لرزید .چقدر سخته که توی ایام پیری دغدغه ی ادمیزاد این میشه که محتاج و سربار فرزندش نباشه

توی دلم بلند گفتم امین 




یادتون هست دوسال پیش گفتم ستایش گاهی که داره بازی می کنه یا حرف میزنه یکدفعه واسه ی چند ثانیه استپ می کنه و حضور نداره و بعد دوباره برمی گرده اگر یادتون باشه همون موقع پیگیری کردم و پیش متخصص مغز و اعصاب کودکان بردم ولی نوار مغزش نرمال بود و این اتفاق هم در هفته شاید دو یا سه بار برای ستایش پیش میومد و فقط من متوجه شده بودم و بقیه متوجه نمی شدن .پزشک اون موقع بهم گفت تعریفی که من می کنم تعریف صرع ابسنس هست و گفت بر اساس گفتار من دارو درمانی رو شروع کنیم

خب راستش دارو درمانی همزمان شد با سفر یکماهه ی ما به بلاد کفر و راستش درست و به موقع داروها رو نخورد و بعدم که برگشتیم من یک کم عذاب وجدان داشتم که دارم به ستی دارو میدم درحالی که نوار مغزش نرماله

خلاصه بعد از برگشت به ایران ستی رو پیش یک دکتر مغز و اعصاب دیگه بردم و اونم بهم گفت نوارش نرمال هست و من حساسیت بیجا دارم و دیگه این شد که من پی قضیه رو نگرفتم تا اینکه بمرور این حالات ستی بیشتر و بیشتر شد و دیگه این اواخر به سی تا چهل بار در روز می رسید و همه هم متوجه میشدن حتی دوستای توی مدرسه اش و بهش می گفتن میری توی عالم هپروت اما ستی مقاومت عجیبی نشون میداد واسه اینکه دوباره بره دکتر و تا حرفش رو می زدم شروع می کرد به گریه و التماس که قول میدم دیگه نرم هپروت و منو دکتر نبر .این یکماه اخر دیدم حتی روی یادگیریش هم تاثیر گذاشته چون خیلی وقتا موقعی که معلم داره سر کلاس چیزی رو توضیح میده ستایش اصلا حضور نداره.خلاصه با کلی صحبت و توضیح دادن راضیش کردم یکبار دیگه بریم دکتر اینبار رفتیم پیش خانوم دکترخسروشاهی و موقع نوار مغز گرفتن از ستایش خواستن نفس های بلند و عمیق بکشه و ستی بعد از چند نفس عمیق دوباره به قول خودش رفت توی عالم هپروت و نوار مغزش تایید کرد که دچار صرع ابسنس هست و دارو درمانی رو با قرص دپاکین شروع کرد و جالب اینجا بود که با اولین دوز این حالت ستایش بسیار کم شد و الان که ده روز هست دارو می گیره دیگه این اتفاق براش نمیوفته

خلاصه خواستم بگم هرچیزی که بنظرتون کوچیک میاد ولی ته دلتون رو ازار میده پیگیریش کنین

پ.ن: چقدر نوشتم انگشتام درد گرفت :)))



چند روز پیشترها با ستایش رفتیم خرید می خواستم چندتا لباس براش بخرم معمولا میرم ال سی چون هم قیمتاش مناسبه هم تنوعش زیاده و اکثر اوقات هم از توی تخفیف خورده هاش لباس انتخاب می کنم .یادم میاد یکدفعه یک پیراهن خونگی خوشرنگ توی تخفیف برای ستی خریده بودم بیست تومن که ستی اکثراوقات تنش بود .ایندفعه که رفتیم زیر صد و پنجاه هزار تومن هیچی نداشت تازه اونم تخفیف دارهاش .براش دوتا بلوز برداشتم و از خیر شلوار گذشتم( اخه هیچکدوم از شلوارهاش تخفیف نداشتن) تازه بلوزها رو یک سایز بزرگتر برداشتم که سال دیگه هم بپوشه 

دیشبم داشتم براش چکمه می خریدم خودش میگه مامان این الان اندازه ام هست می خوای یک سایز بزرگتر بگیریم که سال دیگه هم بتونم بپوشم و منم گفتم اره حتما .چون واقعا نمی دونم سال دیگه بتونم همین چکمه رو بخرم یا نه 

اوضاعی شده ها



جایی که میرم برای پیاده روی صبحگاهی خانوما و اقایون اغلب مسن هم میان واسه پیاده روی البته که بینشون جوون هم هست ولی خب اغلب مسن هستن.یکبار که همینطور تند تند راه میرفت و توی افکار خودم بودم با صدای بلند سلام خسته نباشی یک پیرمرد ورزشکار سرم و بلند کردم و لبخندی زدم و جواب سلام دادم ولی این حس خوب تا اخر شب باهام بود و بعد از اون تصمیم گرفتم منم موقع پیاده روی لبخند روی لبام باشه و بجای فکر کردن به انواع و اقسام مشکلات زندگی و بچه ها به ورزشکارهای دور برم با ت دادن سر و یک لبخند انرژی مثبت بدم

دیروز رفته یودم اریشگاه برای رنگ کردن موهام .اینجا رو تازه گی ها میام و فکر کنم برای بار سوم بود که پیشش میرفتم قبلترها که اصلا مو رنگ نمی کردم بعد که موهای سفید خودنمایی کرد یکی دوبار خودم تلاش کردم رنگ کنم و موفق نشدم و چندباری هم یک ارایشگاه دیگه رفته بودم و خیلی راضی نبودم اخه هیچ وقت دقیقا رنگ موهای خودم نمیشد ولی اینجا یک دختر جوون خوش اخلاق داشت که وقتی بهش گفتم لطفا موهام تیره بشه و رنگ موهای خودم دربیاد بدون اینکه بهم بگه چرا تیره ؟ روشن که بهتره .همه روشن می کنن .بهم گفت سعی می کنم همین رنگ موهای خودت دربیارم و موفق هم شد 

من معمولا کم حرف هستم و اینجا هم از ارایشگر تشکر کردم و گفتم خیلی راضی هستم و بعد گفتم چقدر شونه تون خوب هست من تا بحال شونه به این خوبی نداشتم. اونم بهم گفت اگر دیدم برات میخرم منم تشکر کردم بار اول بود که میومدم پیشش 

دفعه ی قبل که دوباره رفتم پیشش گفتم اگر اجازه بدین از شونه عکس بگیرم که اگر جایی دیدم بخرمش 

اونوقت دیروز که رفتم پیشش دیدم برام شونه رو گرفته بهم گفت دوهفته هست گرفتمش ولی شماره ات رو نداشتم و نگه داشتم گفتم بالاخره میاد ارایشگاه و بهشم میدم

کلی ذوق کردم و تا اخر شب شارژ بودم 

چقدر مهربونی خوبه و چقدر راحت هست 

پ.ن: فعلا سه کیلو کم کردم اما هنوز شش کیلوی دیگه باقی مونده


فرشته رو خیلی وقت هست می شناسمش از وقتی ستایش دوساله بود از همون زمان های شیمی درمانی.دنبال یکی می گشتم که توی کار خونه بهم کمک کنه بعد از کلی رفتن و اومدن خانوم های مختلف بالاخره فرشته پیدا شد تبعه ی افغانستان هست و وقتی ازدواج می کنه با همسرش میاد ایران و سه تا بچه هاش ایران بدنیا میان بعد از اون دیگه افغانستان نرفته و بچه هاش هم تابحال کشور مادریشون رو ندیدن .وقتی اومد پیش من همسرش ماهها بود رفته بود و هیچ خبری ازش نداشتن اون رو با سه تا بچه و یک خونه ی سی متری اجاره ای تنها گذاشته بود  دختر بزرگش  اون موقع دبیرستانی بود با خانواده ی شوهرش که ساکن تهران هستن در ارتباط هست و میگه اونا هم خبری از شوهرم ندارن کلا هم دل خوشی ازش نداره و میگه خیلی اذیت میکرد و یکروز هم چمدانش رو بست و رفت و هیچ حرفی هم نزد .توی این سالها بهش وابسته شدم زن خوب و مهربون و از همه مهم تر قابل اعتمادی هست .گاهی دلخوری هم پیش اومده ولی درمجموع دوستش دارم 

از وقتی بچه هاش بزرگتر شدن دردسرهاش هم بیشتر شد هر روز دختربزرگترش یک دردسری براش ایجاد میکرد و برام عجیب هم بود که چقدر این دختر طلبکار مادر هست نمی تونست یک کار نصف و نیمه پیدا کنه که حداقل خرج تحصیل خودش رو دربیاره یا حداقل مراعات مادرش رو بکنه که با کار کردن خونه ی این و اون هزینه ی زندگی چهارنفرشون رو تامین میکنه فرشته تازه وقتی میرسید خونه باید غذا برای بچه هاش می پخت و خونه ی خودش رو جمع و جور میکرد

و حالا دخترش با دوست پسرش گذاشته و رفته .انگار یکروز دعواش میشه و وسایلش رو جمع میکنه و با دوست پسرش میره

فرشته گریه میکرد و میگفت انگار سرنوشت من هی باید تکرار بشه اون از پدرش و حالا دخترم

بهش دلداری میدادم و گفتم غصه نخور دخترت دیگه بزرگ شده و بالاخره باید یکروز میرفت میگه اخه پسر رو می شناسم دست بزن داره چقدر بهش گفتم دور این پسر رو خط بکش و درس ات رو بخون. امیدوارم پشیمون نشه


پ.ن: ستایش برای اجرای باله اش داره تمرین میکنه. سپهر که کنار من نشسته زیر لب میگه وااای خدای بزرگ یعنی من باید دوساعت همچین حرکات ابلهانه ای رو تحمل کنم بعد رو به من میگه مامان یعنی واقعا هیچ راهی نداره من نیام اجرا ؟





ویدیوها رو که نگاه می کنم فارغ از حس ترس و درد و ناراحتی یک حس دیگه هم هست برام زیبا و جالب هست این گویش ها و لهجه ها , وقتی به درد دل یکی به زبان لری گوش میدم و با هر اخ اشک از گوشه ی چشمم میاد و تازه یادم میاد که خب لرها به زبان لری حرف میزنن دیگه پس چرا برام تازه و عجیب هست یا وقتی مردی با شور و هیجان و با لهجه ی عربی و نصف فارسی و نصف عربی از بستن سیل بند جلوی روستاشون میگه بازم برای عجیب و تازه هست که یک هموطن ایرانی ام به عربی صحبت میکنه اونم با این لهجه ی زیبا , دوباره به خودم یاداوری می کنم خب مردم خوزستان به عربی صحبت می کنن دیگه پس چرا برام عجیب و تازه هست 



پ.ن: توی این گیر و دارهای عید چهل و یکساله شدم و سپهر وفتی دور از چشم بقیه و یواشکی منو بغل کرد اروم بهم گفت چهل و یک!! اخه چرا اینقدر زود می گذره وقتی تو پیر بشی من چه کنم 



رفتیم یک رستوران با موزیک زنده و سپهر از اول تا اخر عبوس و بداخلاق نشست و هر ازگاهی هم زیر لب غر زد و موقعی که خواننده یک اهنگ از افت خوند و وسط هاش از بقیه می خواست با گفتن ولش کن باهاش همراهی کنن دیگه خونش بجوش اومده بود و چشم غره ای به  ستایش که سرخوشانه داشت دست میزد و از ته دل می خندید رفت و اخرش هم بهم گفت مزخرف ترین شب عمرم بود و به عمرم اینقدر اهنگ سخیف نشنیده بودم 

لبخند زدم و گفتم سخت نگیر پسرجان قرار نیست که همیشه طبق میل تو پیش بره عوضش به بقیه خوش گذشت 


با تاسف سری ت داد که اخه چطور می تونین همچین اهنگایی گوش بدین 

پ.ن: عوضش تا خونه براش البوم رگ خواب همایون جان رو گذاشتیم 



سپهر با سرویس میره مدرسه . امروز ازمون داشت و بعد از ازمون من و ستایش باهم رفتیم دنبالش اینجور مواقع معمولا توی ماشین میشینم تا خودش بیاد ولی امروز با مسول مالی مدرسه کاری داشتم و رفتم داخل مدرسه و ستایش هیجان داشت که داره برای اولین بار مدرسه ی برادرش رو می بینه .پایین پله ها منتظرش بودیم یک اکیپ پسرنوجون داشتن از پله ها پایین میومدن که سپهر هم بینشون بود تا ما رو دید خطاب به دوستش گفت من برم کیفم رو از حیاط بردارم و سریع رفت سمت درحیاط مدرسه.ستایش با تعجب میگه وا پس چرا یکجوری رفتار کرد انگار ما رو نمی شناسه میگم اشکال نداره مامان بیا بریم بیرون مدرسه منتظرش بشیم اشتباه کردیم اومدیم داخل .پسرا خوششون نمیاد مامانشون بیاد دنبالشون جلوی دوستاشون خجالت میکشن .ستایش میگه چقدر احمقانه بعدم میگه تام گیتس هم همینجوریه. 




دیگه سعی می کنم کمتر اخبار اقتصادی رو پیگیری کنم .کاری که از دستم برنمیاد فقط بیشتر نگران میشم و استرس بهم وارد میشه .سعی می کنم منابع مالی مون رو مدیریت کنم فرشته ی نازنینی که برای کمک پیشم میومد روزهاش رو در ماه کمتر کردم البته که اول یک جایگزین پیدا کردم که خدایی نکرده اون روزها بیکار نشه خریدهای روزانه ام رو با دقت بیشتری انجام میدم و واقعا اون چیزی که نیاز هست رو از جایی که بتونم ارزونتر بگیرم تهیه می کنم .مسافرت ها رو مدیریت می کنم که با قیمت مناسب تری انجام بشه 

امسال برادر جان بهم پیشنهاد داد بریم پیشش مخصوصا که با تولد برادرزاده ی جدید امکان این که امسال بتونه بیاد ایران وجود نداره.ولی خب برای منم امکان همچین سفر پرخرجی وجود نداشت و بهش گفتم واقعا نمی تونم ( البته که امکان ریجکت شدن مثل پارسال همچنان به قوت خودش باقی هست) 

دلم براش تنگ شده حالا امیدوارم چندماه بعد از بدنیا اومدن نی نی جون بتونن خودشون بیان ایران

کاش می تونستم یک کار کوچیک خونگی برای خودم دست و پا کنم .باید بهش فکر کنم


پ.ن: ستی داره بزرگ میشه و کل کل های خواهر برادر جنس شون عوض میشه با بدجنسی تمام با اینکه می دونه برادرش خوشش نمیاد قربون صدقه اش برن .میره پشت در اتاقش و با یک صدای ریز میگه جیگر دوست داشتنی وقتی جوابی نمی شنوه دوباره و سه باره و ده باره انجامش میده تا سپهر از کوره در بره و بیاد دنبالش تا بزنتش بعدم فرار می کنه و در حین فرار هم میگه من که چیزی نگفتم فقط قربونت رفتم 

اخرس شب هم به باباش گلایه کنه که من با داداش مهربون حرف میزنم ولی اون منو دعوا می کنه 

به همسرجان میگم این فسقلی رو دست کم نگیر اب زیرکاهی هست واسه خودش

عاشق دوتاشونم .احتمالا چندسال دیگه دلم برای این کل کل ها تنگ بشه



داریم اماده بشیم بریم یک مرکز خرید و ستی شلوارک لی اش رو برداشته که بپوشه می گم مامان جان امروز اینو نپوش هروقت خواستیم بریم پارک یا خونه ی دوستات می تونی بپوشیش

برو یک شلوار بلند بپوش با تعجب میگه چرا اخه ؟!! هوا گرم و منم این شلوارکم رو دوست دارم

میگم اخه ممکنه اونجا گشت ارشاد باشه و بهت گیر بدن .با تعجب بیشتر میگه چرا؟!!! میگم چون بزرگ شدی با اصرار میگه ولی من که پارسال تابستون همه اش این شلوارکم رو می پوشیدم می دونم مادر جان ولی الان بزرگتر از پارسال شدی و ممکنه که گیر بدن خودم برات یک شلوارک تا زیر زانو می خرم حالا فعلا برو همون شلوار بلندت رو بپوش 

قهر می کنه و با بغض میگه اصلا دوست ندارم بزرگ بشم دوست ندارم روسری بپوشم 

بغلش می کنم و میگم گوش کن ببین چی میگم از نظر من هیچ اشکالی نداره که شلوارک بپوشی ولی خب یکسری قانون وجود داره که ممکنه تو خوشت نیاد و دوست نداشته باشی اما متاسفانه مجبوری رعایتش کنی حالا هم اشک هات رو پاک کن می دونم این شلوارک رو خیلی دوست داری فردا عصری که خواستیم بریم پارک پشت خونه می تونی بپوشیش



امروز رفتیم مدرسه ی ستی برای گرفتن کارنامه و اندازه گیری روپوشیک چیزی که متفاوت از سال های قبل بود این بود که یکی از ناظم ها دونه دونه یا نهایتا دوتا دوتا بچه ها رو می نشوند و تک تک قوانین مدرسه رو براشون با بروشور و عکس توضیح میداد و عواقب رعایت نکردن رو هم بهشون تذکر میداد بعدم یک دفترچه شامل قوانین و مقررات و پیامدهای رعایت نکردنش رو به هر دانش اموز میدادن بعدم که نوبت به اندازه گیری مانتو شد من اصرار داشتم که این مانتو برای ستی بلند هست و یک سایز کوچیکتر بدین که کوتاهتر باشه ولی اونا اصرار داشتن که امکان نداره و نباید مانتو بالای زانو باشه موقع پوشبدن مقنعه هم که ستی داشت خفه میشد گفتم وااای توروخدا این چیه خب یک سایز بزرگتر بدین بچه خفه شد از بس تنگ هست و توی این هیر و ویر هم ستی مشغول بود چتری هاش رو درست می کرد که ناظم جان فرمودن ستایش دیگه امسال نباید چتری هات دیده بشه و واسه همین مقنعه ها رو تنگ تر کردیم که موی بچه ها بیرون نباشه منم گفتم خب خودم براش گشاد می کنم بچه ام خفه میشه ناظم جان لبخند زدن و با نشون دادن دفترچه ی قوانین فرمودن امسال قوانین محکم تر شده

هیچی دیگه ستی با اخم و تخم از مدرسه بیرون اومد و فورا هم گفت این دفترچه ی احمقانه رو پاره می کنم 

سپهر هم بعد از مطالعه ی دفترچه گفت چقدر عالی و جذاب دارن بچه ها رو از دین متنفر می کنن و اینطوری می تونن مطمین بشن مسلمانان  نسل اینده به زیر یک درصد میرسه 


هیچی دیگه من بیچاره برای اینکه این تلخ کامی از بین بره فول یک پارک و سهربازی رو دادم و بعدشم ستی رو رسوندم خونه ی دوستش تا یک کم بازی کنن و روز بدشون تبدیل بشه به روز خوب



تصمیم گرفتم برم توی کار نتورک و واسه اینکار یک صفحه ی اینستاگرام باز کردم و خب راستش از این همه دایرکت اقایون کلی تعحب کردم با اینکه قید شده که من متاهلم و دارای دوفرزند .هی عکس پروفایلم رو مرور می کنم یک بلوز استین بلند یقه سه سانت تنم هست و خب اره روسری ندارم .عکسایی که گذاشتم رو مرور می کنم و متن هایی که نوشتم واقعا نمی فهمم چرا باید این همه دایرکت قلب وخوبی؟داشته باشم 

نمی دونم چی بگم یعنی اینقدر ارزشهای اخلاقی توی جامعه پایین اومده یا توی فضای مجازی اینجوریه .توی صفحه ی شخصی خودم هیچ وقت این مشکل رو نداشتم ولی اینحا توی این یکی دوماه که افتتاح شده بیشتر از پنحاه نفر بلاک شدن هوفففف

استرس دارم هیچ وقت تجربه ی کار کردن نداشتم .نمی دونم از پسش برمیام یا نه 

این ادرس صفحه ام healthy_by _biz

خوشحال میشم اگر تجربه ای دارین بهم کمک و راهنمایی بدین



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها